اسكندر مقدونى صفحه 14
چت روم
درباره ما


hamed
به وبلاگ من خوش آمدید
ایمیل :


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 40
بازدید هفته : 41
بازدید ماه : 102
بازدید کل : 5707
تعداد مطالب : 36
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1


♫PlaySong♫


  • دسته بندی : <-PostCategory->
  • نویسنده : hamed

وصيت زيد به فرزندش يحيى

وقتى كه زيد در جنگ با دشمن ، سخت مجروح شد و او را بطور پنهانى به خانه يكى از يارانش بردند و در آنجا بسترى گرديد، يحيى بر پدر وارد شد و خود را كنار بستر پدر انداخت و سخت گريه كرد، زيد به فرزند رشيدش رو كرد و گفت :
((فرزندم ! دست از پيكار با اين قوم برمدار؟ به خدا سوگند تو در مسير حق هستى و آنها در مسير باطل ، كسانى كه در ركاب تو كشته شوند، اهل بهشت خواهند بود.)) (174)
زيد از دنيا رفت ، اصحاب باوفاى او با يحيى در مورد دفن پنهانى جسد پاك زيد به مشاوره پرداختند، تا سرانجام ، با راءى واحد، جسد زيد را در كنار نهرى شبانه دفن كردند، و آب را به روى قبر انداختند كه قبر زيد معلوم نشود.
يوسف بن عمر ثقفى حاكم كوفه پس از تسلط بر اوضاع ، چونان افعى زخم خورده ، با خشونت فوق العاده براى مردم كوفه سخنرانى كرد و در ضمن سخنرانى گفت :
همه شما از اين مطلب باخبر باشيد كه يحيى فرزند زيد خود را در حجله زنهاى شما پنهان كرده است ، همانگونه كه پدرش چنين كرد، (اين سخن درباره زيد و فرزندش جز افترا و تهمت نيست و مهمترين حربه ستمگران تهمت است ) سوگند به خدا اگر دستگيرش كنم ، به سخت ترين بلا گرفتارش ‍ خواهم ساخت . (175)
يحيى در چنين شرائط سختى به سر مى برد، او مى دانست كه براى تقويت اسلام غير از نهضت چاره اى نيست ، از طرفى در صورتى نهضت او نتيجه بخش خواهد شد، كه از كوفه بيرون رود و تا آنجا كه ممكن است ، مردم را بر ضد حكومت ستمگرانه هشام بن عبدالملك دعوت نمايد، از اينرو پس از دفن بدن مطهر پدر، با ده نفر از اصحاب و ياران باوفاى پدرش بطور پنهان از كوفه به عزم خراسان بيرون آمدند(176) او و همراهان از راه مدائن به طرف رى و از آنجا به شهر ((سرخس )) و از آنجا به بلخ روانه شدند.
يوسف (حاكم كوفه ) ماءمورينى را با تداركات كافى براى دستگيرى يحيى و همراهانش گماشت .


يحيى زير شكنجه زندان قرار مى گيرد

جريش بن عبدالرحمان ، در بلخ با كمال احترام از يحيى و همراهان پذيرائى مى كرد و در حفظ آنها مى كوشيد.
از اين جريان مدت درازى نگذشت كه هشام بن عبدالملك ، از دنيا رخت بربست ، و وليد بن يزيد بر مسند خلافت نشست ، او توسط حاكم كوفه (يوسف بن عمر) براى حاكم خراسان (نصر بن سيار) نامه نوشت و در آن نامه تاءكيد كرد كه آنى از فكر يحيى غافل نباشد تا او را دستگير كند.
نصر براى حاكم بلخ (عقيل بن معقل ) نامه نوشت كه ميزبان يحيى ((جريش بن عبدالرحمان )) را دستگير كن تا يحيى را تحويل دهد.
عقيل ماءمورانى فرستاد، جريش را دستگير كردند، و تحت شكنجه قرار دادند كه جايگاه يحيى را نشان دهد، حتى ششصد تازيانه ببدنش زدند، و به او مى گفتند: آنقدر ترا مى زنيم كه جان بسپارى ، مگر اينكه محل سكونت يحيى را نشان دهى ، او با كمال شهامت به ضارب مى گفت : ((والله لوكان تحت قدمى ما رفعتها عنه فاصنع ما انت صانع )) ((به خدا سوگند اگر يحيى زير قدمم باشد، قدمم را برنميدارم ، هر چه مى كنى بكن .)) فرزند جريش كه قريش نام داشت ، وقتى كه پدر را زير شكنجه ديد گفت من جاى يحيى را به شما نشان مى دهم ، جماعتى از ماءمورين با راهنمائى او به اطاقى كه يحيى با يكى از يارانش بنام ((يزيد بن عمرو بن فضل )) در آنجا بود، رفتند و هر دو را دستگير كردند و نزد عقيل (والى بلخ ) بردند، عقيل نيز آن دو را به نزد نصر (والى خراسان ) روانه كرد نصر آنها را زندانى نمود، و تاءكيد كرد كه با سخت ترين شكنجه ها يحيى و يزيد را شكنجه دهند.
يحيى همچنان در زندان تحت شكنجه هاى سخت و زنجيرهاى سنگين و آهنين بسر مى برد.
نصر والى خراسان ، جريان را براى يوسف بن عمر (حاكم كوفه ) نوشت و او نيز براى وليد بن يزيد نوشت ، ولى وليد در جواب براى يوسف نوشت كه يحيى را از زندان رها سازند.(177)
دستور وليد به نصر والى خراسان ابلاغ شد، نصر، يحيى را احضار كرد و پس ‍ از گفتگوى سختى ، به او گفت تو يك شخص آشوبگر هستى ! يحيى با كمال شهامت در پاسخ گفت : ((شما آشوبگر هستيد، آيا در امت اسلام ، اخلال و فتنه اى بالاتر از اين مى شود كه با كمال بى باكى به خونريزى بى گناهان ادامه مى دهيد.))
نصر جواب يحيى را نداد بلكه دو هزار درهم با دو استر به او داد و او را آزاد ساخت .(178)
يحيى پس از آزادى به طرف ((سرخس )) رفت ، عامل آنجا طبق دستور نصر (والى خراسان ) يحيى را از سرخس بيرون كرد، يحيى از آنجا به ((ابرشهر)) و از آنجا به سبزوار رفت . (179)


شهادت مردانه يحيى در راه هدف

يحيى از بى عدالتيها و مفاسد دستگاه بنى اميه كه همه چيز را به بازيچه گرفته بودند، رنج مى برد، و هر لحظه در اين فكر بود كه آئين مقدس اسلام را از شر اين پليدان سفاك حفظ كند، او پى فرصت مى گشت تا سرانجام در سبزوار كه آخرين نقطه استان خراسان در آن زمان بود هفتاد نفر را با خود همدست كرد و به تجهيز جنگى پرداختند، و از سبزوار به قصد ابرشهر بيرون آمدند، مبارزات علنى آنها در ابرشهر شروع شد، والى آنجا (عمرو بن زراره ) جريان را به حاكم خراسان (نصر بن سيار) گزارش داد، نصر براى والى سرخس (قيس بن عباد بكرى ) و والى طوس (حس بن يزيد) نامه نوشت و در آن نامه بآنها تاءكيد كرد كه به ابرشهر روند، والى ابرشهر را رئيس خود قرار داده و با هم با يحيى و همراهانش جنگ كنند والى سرخس و طوس ، طبق دستور به ابرشهر رفته و به عامل آنجا پيوستند، و جمعا سپاهى در حدود ده هزار نفرى تشكيل دادند و براى جنگ با يحيى آماده شدند.
يحيى با هفتاد نفر(180) به جنگ با ده هزار نفر پرداخت ، عجيب اينكه طبق نوشته مورخين ، سپاه دشمن شكست خورد و والى ابرشهر (عمرو بن زراره ) در اين درگيرى كشته شد.
يحيى و همراهان با پيروزى غير عادى و بدست آوردن غنائم و مركبهائى به سوى شهر هرات روانه شدند، والى هرات (مفلس بن زياد) متعرض يحيى نشد، يحيى و همراهان از آنجا به شهر جوزجان (181) رهسپار شدند.
حاكم خراسان (نصر بن سيار) با هشت هزار جنگجو از اهل شام و غير شام براى كشتن يحيى و همراهانش ، وارد قريه اى نزديك جوزجان بنام ((ارغوى )) شدند، در همانجا بين يحيى و سپاهش با سپاه نصر، جنگ شديدى درگرفت و سه روز و سه شب اين جنگ ادامه داشت ، همه ياران يحيى كشته شدند، و تيرى به پيشانى يحيى خورد، و او نيز بسان پدرش زيد كه بر اثر تير شهيد شد، به شهادت نائل آمد(182) و وصيت پدر را در مورد پيكار با دشمن به انجام رسانيد.
در همان صحنه جنگ كه جسد مطهرش غرق در خون به زمين افتاده بود، سرش را از بدنش جدا كردند و براى ((وليد بن يزيد)) فرستادند، و بدنش ‍ را روى دار آويزان كردند، همچنان بدن خون آلودش روى دار بود تا آنكه ابومسلم خراسانى پس از تسلط بر اوضاع و انقراض بنى اميه ، جسد يحيى را با كمال احترام از چوبه دار گرفت و نماز بر آن خواند و در همان محل قتل دفن كرد، و هفت روز به عنوان سوگوارى براى يحيى مجالسى تشكيل داد.(183)
وليد پس از ديدن سر يحيى ، اظهار خوشحالى كرده و دستور داد كه آنرا براى مادر يحيى (ريطه ) كه در مدينه سكونت داشت ؛ هديه ببرند؛ وقتى كه سر را براى مادر بردند؛ او به آن سر نگاه كرد و گفت : ((درود فراوان و جاويد بر پسرم و بر پدران پاكش باد، مدتها فرزند عزيزم را از من دور نگهداشتيد و اينك سر مقدسش را به من هديه مى كنيد.))


عيسى بن زيد مرد آگاه ، شجاع و وارسته

عيسى بن زيد همواره در فكر نهضت ، بر ضد حكومت بنى عباس به سر مى برد

از فرزندان زيد ((عيسى )) است ، او از علما و مردان پرهيزگار و وارسته بود، و همواره زبانش به ياد خدا حركت داشت ، او همچون پدرش شخصى غيور و آزاد انديش بود و هيچگاه حاضر نبود كه تسليم حكومت خودكامه بنى عباس گردد، و براى او زندگى غير از شهادت براى استوارى اسلام و نابودى كفر و ستم ، مفهومى نداشت .
او همواره در فكر نهضت ، بر ضد حكومت بنى عباس به سر مى برد اما يار و ياور نداشت از اينرو، تقريبا نيمى از عمرش مخفى بود و سرانجام در سن شصت سالگى در مخفيگاه از دنيا رفت .(184)
در زمان خلافت منصور، وقتى كه ابراهيم (185) (قتيل باخمرى ) بر ضد حكومت شورش كرد، عيسى پرچمدار سپاه او شد، و مردانه با سپاه دشمن مى جنگيد. ولى پس از شهادت ابراهيم و متلاشى شدن سپاهش ، دگر در خود نيروى مبارزه در برابر سپاه بيكران منصور، نمى ديد لذا از آن زمان به بعد متوارى شد.
وقتى كه مهدى عباسى پس از منصور بر مسند خلافت نشست ، عطايا و اموال فراوانى را براى عيسى بن زيد، منظور كرد كه به او برسانند و به او قول امان بدهند، در شهرها اعلام شد كه عيسى از ناحيه خليفه در امان است و به اضافه عطاياى فراوان براى او از طرف خليفه منظور شده است (186) او وقتيكه اين مطلب را شنيد به ((جعفر احمر)) و ((صباح زعفرانى )) (كه با او ملاقات داشتند) گفت : ((بخدا سوگند اگر يك شب ، با ترس بخوابم براى من بهتر از همه عطاياى او و همه دنيا است .))
نيز نقل شده : سالى عيسى و حسن بن صالح ، بطور ناشناس در مراسم حج شركت كردند، در آنجا شنيدند كه منادى خليفه مى گويد:
حاضران به غائبان برسانند، عيسى بن زيد در هر كجا كه هست از طرف خليفه در امان مى باشد، عيسى ديد كه رفيق راهش حسن بن صالح از شنيدن اين ندا بسيار خوشحال شده و آثار سرور در چهره اش آشكار است .
به او گفت : گويا از شنيدن اين ندا خوشحال شدى .
او پاسخ داد: آرى .
عيسى گفت :
((بخدا سوگند يكساعت ترس آنها از من كه در نتيجه اين رعبى كه از من در دل آنها است ، حقوق مظلومان و محرومان را رعايت مى كنند از طغيان و تجبر خود مى كاهند، براى من بهتر از همه اين وعده ها است .))(187)




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: <-TagName->
تبلیغات

تبلیغات